برگ خزان

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

برگ خزان

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
یه چند وقتی شده که بی هدف می دوم, پر از شک, پر از اشک, پر از تردید, ترسان از دستان تقدیر...
نمی دونم چرا تصمیم گرفتم افکارم رو مکتوب کنم... نمی دونم چقدر بر این تصمیم استوارم شاید بخاطر اینه که وقتی می نویسم حس می کنم نوشته ها به واقعیت نزدیکتر می شوند یا اینکه بهتر می تونم در موردشون تفکر و یا تصمیم گیری کنم, خیلی مطمئین نیستم ولی فعلا به تصمیمم اعتقاد دارم.

پ.ن: نمی دونم چقدر از باور های ما, مثل این مورد, تنها و تنها پناهگاهی که دارن قلب و دلمون هستند, شاید باید بهشون اعتماد کرد.

بایگانی
نویسندگان


امروز بعدازظهر بلاخره اون تلفنی که منتظرش بودم دریافت کردم...

بعد از آنکه تک زنگ زد, سریع خودم تماس گرفتم, یه چندباری شماره ها رو اشتباه زدم تا تونستم شماره رو بگیرم ولی در آخر تماس گرفته شد!(پَ نه پَ, فکر کردید یه شماره هم نمی تونم بگیرم؟ فقط استرس داشتم, نمی دونم چرا می ترسیدم, شاید بخاطر اینه که دوست دارم دیگران خاطره خوبی از من داشته باشند, حداقل کسانی که باهم در ارتباط اند هرچه حس کنم طرف مقابل نسبت به من تفکر منفی تری دارد وسواس بیشتری در نوع صحبت به خرج می دهم و بیشتر استرس می گیرم. این موضوع درمورد افرادی که تازه باهاشون آشنا می شوم هم صادقه.)

همین الان اعتراف می کنم درباره اش زود قضاوت کرده بودم یا حداقل ظاهر قضیه این موضوع رو نشون می دهد, بسیار دوستانه با من رفتار کرد و من از این موضوع خیلی دلگرمم. امیدوارم ظاهر قضیه مثل باطنش باشه و مسائل اونطور که میل دارم پیش بره و به ضررم تموم نشه. برخلاف پیش داوری من واقعا سرشون شلوغ بوده و قصد پیچش بنده رو نداشتند.

چیزی که برام جالبه اینه که ما به بعضی اتفاقات و یا شرایط نوعی تعلق خاطر و یا حس دین داریم مثل زادگاهمون یا مدرسمون و این باعث می شه رفتار های خاصی از ما سربزنی, ما سعی می کنیم این حس رو سرکوب کنیم و نشون بدیم همچین چیزی در وجودمون نیست, این مطلب بدیهی است که اتفاقاتی که حاصل یک تصمیم نباشند, شایستگی و یا سرافکندگی ندارند (ما در عالم گفتار به این حرف پای بندیم) ولی چرا ناخودآگاه جور دیگری عمل می کنیم؟ چرا اینطور ترجیح می دهیم در حالی که اینجور مطالب چون براساس نوعی جبر بوجود آمده اند شایستگی نباید به آنها تعلق بگیرد؟ یک ضرب المثل مرتبط به موضوع: "گوشت هم رو بخورند استخوان هم رو که دور نمی اندازند..." 

موضوعی که وجود دارد این است که من باید موقعیتم رو عوض کنم, شخصی که من باهاش در ارتباطم وقت تنگی دارد و برای پیشرفت یک موضوع(سرنوشت ساز برای من), دل دادن و با دلسوزی(نسبت به موضوع) کار کردن جزو شروط اولیه مسئله است... باید شرایطم, شرایطی بشود که این دوست هم, رضایت بیشتری داشته باشد, خودش رو با اون موضوع یکی بداند.(البته این موضوع بماند که اولین باری که دیدمش بسیار بردلم نشست و خوشمان آمد! کلا انسان دوست داشتنیه! شاید یکی از دلایلی که بین این همه راه و این همه سردرگمی به این راه اعتماد کردم شخصیت جالبش بود, به نظر من هوش خیلی جذابه, مخصوصا اینکه در این حالت درک متقابل بهتری خواهیم داشت.) 

توصیفی نه چندان عام: با این رفتار من در جهت گرادیان تابع موفقیت حرکت می کنم. و کلا همه راضی تراند.


پ.ن: نمی خوام بگم ما با کیس های دیگر بد عمل می کنیم, می خوام بگم ما با اینجور مسائل با توجه بیشتری عمل می کنیم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۳۰
محمد حسین علیزاده

انتظار

تعلق خاطر

ناخودآگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی