برگ خزان

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

برگ خزان

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
یه چند وقتی شده که بی هدف می دوم, پر از شک, پر از اشک, پر از تردید, ترسان از دستان تقدیر...
نمی دونم چرا تصمیم گرفتم افکارم رو مکتوب کنم... نمی دونم چقدر بر این تصمیم استوارم شاید بخاطر اینه که وقتی می نویسم حس می کنم نوشته ها به واقعیت نزدیکتر می شوند یا اینکه بهتر می تونم در موردشون تفکر و یا تصمیم گیری کنم, خیلی مطمئین نیستم ولی فعلا به تصمیمم اعتقاد دارم.

پ.ن: نمی دونم چقدر از باور های ما, مثل این مورد, تنها و تنها پناهگاهی که دارن قلب و دلمون هستند, شاید باید بهشون اعتماد کرد.

بایگانی
نویسندگان

مشکل اصلی ما در گفتگو ممانعت زبان از تفکر، ساده سازی تفکر و گرفتار کردن اندیشه در چارچوبهای زبانی است.

 زبان خانه فکر است و عادت های زبانی گاهی تبدیل به عادت های فکری می شوند، گاهی چهارچوب زبانی باعث می شود که ما در یک گفتگو یا استدلال یا مجادله به جای اینکه به حقیقت پی ببریم و در اثر گفت و شنود به درک یک حقیقت برسیم، اسیر چهارچوب های زبان بشویم و ناخواسته باوری را بپذیریم که دلایل زیادی در مورد درستی آن وجود دارد. ضرب المثل ها و تکیه کلام ها و اصطلاحات رایج در جامعه، گاهی چنان قدرتمند هستند که مانع تفکر می شوندهمین باعث می شود که بسیاری افراد، به جای اینکه به کنکاش در حقیقت بپردازند و آن را بپذیرند، در اسارت زبان و عقایدی که به تکیه کلام و مثل بدل شده، کاملا برخلاف آنچه فکر می کنند، باور بیاورند.

شاید فکر کنید این موضوع هرگز نمی تواند آنقدر جدی باشد که

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۱
محمد حسین علیزاده


امروز بعدازظهر بلاخره اون تلفنی که منتظرش بودم دریافت کردم...

بعد از آنکه تک زنگ زد, سریع خودم تماس گرفتم, یه چندباری شماره ها رو اشتباه زدم تا تونستم شماره رو بگیرم ولی در آخر تماس گرفته شد!(پَ نه پَ, فکر کردید یه شماره هم نمی تونم بگیرم؟ فقط استرس داشتم, نمی دونم چرا می ترسیدم, شاید بخاطر اینه که دوست دارم دیگران خاطره خوبی از من داشته باشند, حداقل کسانی که باهم در ارتباط اند هرچه حس کنم طرف مقابل نسبت به من تفکر منفی تری دارد وسواس بیشتری در نوع صحبت به خرج می دهم و بیشتر استرس می گیرم. این موضوع درمورد افرادی که تازه باهاشون آشنا می شوم هم صادقه.)

همین الان اعتراف می کنم درباره اش زود قضاوت کرده بودم یا حداقل ظاهر قضیه این موضوع رو نشون می دهد, بسیار دوستانه با من رفتار کرد و من از این موضوع خیلی دلگرمم. امیدوارم ظاهر قضیه مثل باطنش باشه و مسائل اونطور که میل دارم پیش بره و به ضررم تموم نشه. برخلاف پیش داوری من واقعا سرشون شلوغ بوده و قصد پیچش بنده رو نداشتند.

چیزی که برام جالبه اینه که ما به بعضی اتفاقات و یا شرایط نوعی تعلق خاطر و یا حس دین داریم مثل زادگاهمون یا مدرسمون و این باعث می شه رفتار های خاصی از ما سربزنی, ما سعی می کنیم این حس رو سرکوب کنیم و نشون بدیم همچین چیزی در وجودمون نیست, این مطلب بدیهی است که اتفاقاتی که حاصل یک تصمیم نباشند, شایستگی و یا سرافکندگی ندارند (ما در عالم گفتار به این حرف پای بندیم) ولی چرا ناخودآگاه جور دیگری عمل می کنیم؟ چرا اینطور ترجیح می دهیم در حالی که اینجور مطالب چون براساس نوعی جبر بوجود آمده اند شایستگی نباید به آنها تعلق بگیرد؟ یک ضرب المثل مرتبط به موضوع: "گوشت هم رو بخورند استخوان هم رو که دور نمی اندازند..." 

موضوعی که وجود دارد این است که من باید موقعیتم رو عوض کنم, شخصی که من باهاش در ارتباطم وقت تنگی دارد و برای پیشرفت یک موضوع(سرنوشت ساز برای من), دل دادن و با دلسوزی(نسبت به موضوع) کار کردن جزو شروط اولیه مسئله است... باید شرایطم, شرایطی بشود که این دوست هم, رضایت بیشتری داشته باشد, خودش رو با اون موضوع یکی بداند.(البته این موضوع بماند که اولین باری که دیدمش بسیار بردلم نشست و خوشمان آمد! کلا انسان دوست داشتنیه! شاید یکی از دلایلی که بین این همه راه و این همه سردرگمی به این راه اعتماد کردم شخصیت جالبش بود, به نظر من هوش خیلی جذابه, مخصوصا اینکه در این حالت درک متقابل بهتری خواهیم داشت.) 

توصیفی نه چندان عام: با این رفتار من در جهت گرادیان تابع موفقیت حرکت می کنم. و کلا همه راضی تراند.


پ.ن: نمی خوام بگم ما با کیس های دیگر بد عمل می کنیم, می خوام بگم ما با اینجور مسائل با توجه بیشتری عمل می کنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۸
محمد حسین علیزاده
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۳
محمد حسین علیزاده

جنایات و مکافات


"جنایت و مکافات" از فیودور داستایوفسکی یکی از خفن ترین کتابای ادبیات روس به شمار میاد . رمان میشه گفت کلاسیک و اجتماعی و بی نهایت واقعیه ! در حدی که وقتی میخونیش حس میکنی این اتفاقات برای نویسنده افتاده و نشسته بعدش نوشته !

بخونینش , واقعا ارزششو داره 

خلاصه داستان: داستان از یه پسری به نام رودیا راسکولینکف حکایت میکنه که دانشجو بوده ولی از روی فقر دیگه درس نمیخونه و فقط میگرده فکر میکنه برای خودش, یه جورایی وقتی میخونی به این حالتی : "رودیا ! بسه دیگه ! تو حیفی !" . از قضا یه پیرزنیو میشناخته که اجناس گرونو به گرو میگرفته و بجاش نقد قرض میداده . یه روزی رودیا یه نامه میگیره و میفهمه که خواهرش برای اینکه اون از بدبختی در بیاد داره با یه آدم بیخود ولی وضع خوب ازدواج می کنه , شرافت رودیا هم نمیزاره و از طرف دیگه میدونه که اون مرد برای خواهرش و خونوادش هیچ کاری نمیکنه
به فکر میفته که بره و اون پیرزنه رو بکشه و یه مقدار از پولاشو برداره که خواهرش تن به خفت نده , خلاصه میره و اون پیرزن رو میکشه و کشتن اون همانا و دیوانگی هم همان !
حتی دست هم به اون پولا نمیزنه و اون یه مقدار کم پولی که داشته رو هم میده به یه خونواده ای که پدرشون مرده بوده و اینجوری با دختر اونا یعنی سونیا آشنا میشه .. خونواده ی سونیا بسیار بدبخت بودن طوری که سونیا برای نجاتشون در عین شرافتش میره واسه اونا فاحشه میشه تا حداقل یه پولی بدست بیارن
کلی اتفاقات میفته و آخرش رودیا به سونیا اعتراف میکنه و بعد هم به پلیس , رودیا به سیبری تبعید میشه و سونیا هم باهاش میره و آخر داستان عشق حقیقیه که رودیا رو از منجلاب فکریش نجات میده 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۷
محمد حسین علیزاده

picture 2

در چمنزار عاشقی گل های سرخ و نیلی می چینم
غم هایم را فراموش می کنم و زیر آسمان آبی میشینم

چشم هایم رو می بندم و چشم دل باز می کنم
با پرندگان دشت غریبی راز و نیاز می کنم

خسته ام, اما ادامه می دهم
چه کنم, جز عاشقی راهی ندارم.

-------------------------------------------------------------------------------------
نمی دونم چرا ما عادت کردیم رفتار ها و عقاید دیگران رو مزحک و بی ارزش بدونیم...
در دنیا یک سری مسائل به عنوان اصل در نظر گرفته می شوند و همه در آن موارد اتفاق نظر به خرج می دهند, "خیانت و دروغ گویی کار درستی نیست" یک اصل است و نیاز به اثبات این مسئله نیست...
ولی در مسائل پیچیده تر چطور؟ مسائلی که اتفاق نظری بر آن مسائل نیست؟ آیا ما حق داریم بگیم برداشت شخصی, عقیده و باور فرد مقابل پوچ و بی ارزش است؟
قطعا خیر, وقتی مسئله ای جواب قطعی ندارد همه عقاید "همسان" اند و نسبت به یکدیگر برتری ندارند. این مسئله بارها دیده شده است که افراد کمی به موضوعی باور دارند و عقایدشان توسط اکثریت مورد تحقیر قرار می گیرد زیرا با عرف های جامعه ناسازگار است ولی تضمینی در درست بودن عرف های جامعه وجود ندارد.( چیزی که دوست داشتم بگم اینه که تا وقتی مرجعی برای عقایدمان نداشته باشیم, عقاید ما در شرایط خلاصه می شوند و نسبی اند.)
معمولا در این مواقع با این جمله رو به رو می شویم:
"ما باید به عقاید همدیگر احترام بگذاریم" جمله ای که شاید بارها شنیده باشید ولی بر خلاف ظاهر زیبایی که دارد, ناسازگار هم هست.
اگر هر فردی بخواهد بر اساس عقایدش عمل کند در روابط میان فردی دچار مشکلات بسیار بزرگی می شویم, این جمله تا وقتی زیباست که عقاید ما تنها در افکار ما قرار بگیرد و به عمل در نیایند.(که غیرممکن است.)
ولی چاره چیست؟ بالاخره جامع باید بوسیله قوانینی اداره شود, این قوانین با رای اکثریت انتخاب می شوند ولی بازهم مشکلات بزرگی وجود دارد, فرض کنید رای یک فرد تحصیل کرده (به فرض استاد دانشگاه) که سال ها در مورد اجتماع تحقیق کرده با رای یک فردی بی اطلاع و بی سواد برابر است، در واقع می خواهم بگم دموکراسی نیز به نوعی سلطنت اکثریت بر اقلیت است...
عوض کردن سیستم رای دهی هم پیشرفتی حاصل نمی کند زیرا انسان ها باهم برابر اند و موضوعی ثابت نمی کند که رای فردی از فرد دیگر درست تر و بهتر است!
سردرگم شده ام.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۲
محمد حسین علیزاده